بالا
ورود به حساب کاربری
ثبت نام کنید
ارسال این مطلب برای دوستان

کلیپ زیرخاکی از تصادف سیروس قایقران + روایت‌های همسرش

روایت همسر سیروس قایقران از ماجرای تصادفی که منجر به فوت اسطوره فوتبال ایران شد

نویسنده : ParsFootball NewsAgency
تعداد نظرات کاربران : 0 نظر
تاریخ انتشار : شنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ | ۸:۳۰


همسر سیروس قایقران از ماجرای تصادفی که منجر به فوت اسطوره فوتبال ایران شد روایت می کند. زنده یاد قایقران سابقه بستن بازوبند کاپیتانی در تیم ملی فوتبال و ملوان بندرانزلی را در کارنامه داشت.

خبرگزاری فوتبال ایران پارس فوتبال دات کام :

سیروس قایقران شوت‌زن قهاری بود که هر دروازه‌بانی در ایران یارای مقابله با شوت‌های اتوکشیده او را نداشت، او به‌عنوان یک بازیکن تکنیکی با منش پهلوانی در میان عموم مردم محبوب بود و هنوز هم یاد و خاطرات او برای دوستان و همبازیان و علاقه‌مندانش زنده است.

زنده‌یاد سیروس قایقران در اول بهمن‌ماه ۱۳۴۰ در محله کلویر بندر انزلی متولد شد و دارای چهار برادر و دو خواهر بود. وی از همان ابتدای کودکی به فوتبال در زمینه‌ای خاکی کلویر روی آورد و به عضویت تیم فوتبال منتخب آموزشگاه‌ها درآمد. سیروس در سن ۱۶ سالگی در سال ۱۳۵۶ موفق شد به‌عنوان یکی از نفرات اصلی در تیم‌های نوجوانان و جوانان ملوان استعدادهای خود را به نمایش بگذارد و با مهارت‌های منحصربه‌فردش ملوان را به رتبه قهرمانی باشگاه‌های گیلان رساند. او در ساله‌ای ۵۷ تا ۶۳ افتخارات زیادی را برای ملوان و گیلان به ارمغان آورد ازجمله دوگلی که وارد دروازه پرسپولیس کرد و یا گل زیبایی که وارد دروازه تیم منتخب مازندران نمود.

سیروس قایقران در سال ۱۳۶۳ به تیم ملی دعوت شد و در سال ۱۳۶۶ شادروان دهداری بازوبند پرافتخار کاپیتانی تیم ملی ایران را به بازوان او بست. در سال ۱۳۶۷ در جام ملت‌های آسیا در قطر ، تیم ملی ایران با رهبری سیروس به مقام سومی دست‌یافت و در سال ۱۳۶۹ تیم ایران را با گله‌ای زیبایش پس از ۲۰ سال به قهرمانی دربازی‌های آسیایی پکن رساند. سیروس در آن دوران نه‌تنها در ایران بلکه در آسیا و اروپا هم به‌عنوان یک بازیکن استثنایی مطرح گردید و باوجود داشتن پیشنهاد از تیم‌های آلمانی به الاتحاد قطر پیوست.  او در سال ۱۳۷۲ به‌عنوان بازیکن و سپس مربی به تیم کشاورز تهران پیوست و نتایج قابل‌توجهی به دست آورد و  سپس به تیم دسته دومی مسعود هرمزگان پیوست و مدتی در آنجا مشغول به مربیگری شد. در سال‌های ۱۳۷۷ و ۱۳۷۶ سیروس بارها تمایل خود را برای بازگشت به ملوان به‌عنوان بازیکن یا مربی اعلام کرد.

در اوایل سال ۱۳۷۷  وی که برای تعطیلات نوروز همراه خانواده‌اش به انزلی رفته بود در بازگشت و درحالی‌که همراه فرزند، همسر و برادر همسرش در اتومبیل رنوی خود عازم تهران بود در حوالی امامزاده هاشم با کامیون خاور تصادف کرد که منجر به فوت وی و فرزندش شد.

افسانه اسدان همسر قایقران که در آن سفر همراه او بود روز تلخ حادثه را این‌گونه روایت می‌کند: ساعت ۵/۲ بعدازظهر از بندر انزلی به‌طرف تهران حرکت کردیم. برادرم ایمان هم با ما بود. ما در تهران زندگی می‌کردیم. سال‌های گذشته که تهران بودیم هرسال عید می‌آمدیم انزلی. سیروس پشت فرمان رنو بود و من بغل‌دستش، برادرم پشت من نشست و راستین هم‌پشت سیروس نشسته بود. سیروس جلوی دکه‌های خارج از شهر رشت نگه داشت تا برای راستین نوشابه بخرد. من گفتم: سیروس، راستین فقط عاشق آب است، اگر نوشابه بخورد، بازهم آب می‌خواهد، برویم امامزاده هاشم آب بخوریم و صدقه هم بیندازیم. راستین که هیچ موقع قانع نمی‌شد، گفت: آره بابا، آنجا آب می‌خورم. سیروس هم گاز داد و رفت.

وقتی به امامزاده هاشم رسیدیم، سیروس دست کرد توی جیبش، پول درآورد و به راستین داد و گفت: پسرم، آب که خوردی این پول را هم توی آن صندوق بینداز. سیروس اول نمی‌خواست پیاده شود. من هم خیلی کسل بودم و اصلاً حال نداشتم. انگار غم دنیا توی دلم بود، ولی بعد همگی پیاده شدیم و دست و رویمان را شستیم، آنجا یک شیر آب بود. وقتی سوار ماشین شدیم، راستین گفت: بابا چقدر خنک شدم…

قبل از اینکه من بی‌هوش بشوم، دقیقاً یادم نمی‌آید. فقط یادم هست که یک خاور از روبرو در حال حرکت بود. من خیلی خوابم می‌آمد. یک‌بار تصادف کرده بودیم، همیشه از جاده می‌ترسیدم و همیشه در طول راه بیدار بودم. تا چشم باز کردم آن صحنه را دیدم. از جایی که آب خوردیم تا محل تصادف خیلی فاصله نداشتیم. جیغ کشیدم، ولی مرا کشیدند و بردند. هی می‌گفتم که شوهر و بچه‌ام را نجات دهید. برادرم را که دیدم، گفتم: وای جواب پدرم را چه بدهم؟ اصلاً نمی‌خواستم قبول کنم که بر سر آن‌ها بلایی می‌آید. دوباره بی‌هوش شدم.

مرا به درمانگاه امامزاده هاشم بردند. چند ضربه به صورتم زدند که از درد به هوش آمدم و پرسیدم که چه اتفاقی افتاده و شوهر و بچه‌ام کجا هستند؟ نجاتشان دادید؟ گفتند: بله شما نگران نباشید، حالشان خوب است. با سر اشاره می‌کردم که یعنی من سالم هستم و شما بروید به آن‌ها برسید. من می‌خواهم خودم بروم آن‌ها را نجات بدهم.

آدرس و شماره تلفن ما را پرسیدند. نمی‌گذاشتند بروم، تا بلند می‌شدم، دوباره مرا به‌زور نگه می‌داشتند. آن‌ها می‌گفتند: ما به خانواده شما اطلاع داده‌ایم. آمبولانس هم نبود. خدا خیر بدهد دو تا آقا را که پیکان داشتند و می‌خواستند مرا به بیمارستان برسانند. گفتم: من نمی‌آیم. می‌خواهم پیش شوهر و پسرم بروم. یکی از آن دو مرد گفت: خواهر، سیروس مثل نور چشم ما است، ما او را نجات می‌دهیم. به‌زور مرا سوار پیکان کردند. من مردم را می‌دیدم که می‌رفتند و می‌آمدند و به داخل پیکان نگاه می‌کردند و سر تکان می‌دادند و می‌گفتند: بیچاره! ولی من نمی‌فهمیدم، یعنی نمی‌خواستم قبول کنم.

در بیمارستان پور سینای رشت، مرا بستری کردند. پس‌ازاینکه از بیمارستان پور سینای  مرخص شدم، در ماشین دل‌شوره داشتم. یک‌لحظه دلم ریخت و شک کردم، دائم به خودم دلداری می‌دادم و می‌گفتم مگر امکان دارد که سیروس و راستین من بمیرند؟ اگر برای سیروس اتفاقی افتاده باشد، رشتی‌ها خیلی سیروس را دوست دارند و حتماً برایش پرده و حجله می‌زنند. هر چه گشتم پرده مشکی و حجله عزاداری ندیدم. امیدوار شدم و با خودم گفتم: حتماً اتفاقی نیفتاده و آن‌ها زنده‌اند و در بیمارستان بستری هستند.

خدا شاهد است که توان سؤال کردن از همراهانم را نداشتم. همین‌که وارد خیابان واحدی شدیم، یک حجله دیدم. سریع نگاه کردم و اعلامیه را دیدم. اما تار دیدم و عکس یک آدم‌بزرگ و یک بچه را تشخیص دادم. نفهمیدم که اعلامیه و عکس‌ها متعلق به چه کسانی هستند؟ ماشین هم سریع گاز داد و رفت و اجازه نداد که من متوجه شوم. هر ماشینی که از کنار ما می‌گذشت، یک اعلامیه پشت شیشه آن نصب‌شده بود. به پل واحدی که یک‌طرفه است رسیدیم. ما ماندیم تا ماشین‌های آن‌طرف بیایند و رد بشوند. اولین ماشین که رد شد، پشت شیشه آن، ‌یک اعلامیه بود. ناگهان از جا کنده شدم و پشت سرم را نگاه کردم. خوب که نگاه کردم و به چشم‌هایم فشار آوردم، دیدم نوشته‌شده: «سیروس قایقران» محکم بر سروصورتم زدم، دیگر هیچ‌چیز نفهمیدم و تا رسیدن به منزل، همه‌اش بر سرم می‌کوبیدم.

وقتی هم که سر کوچه خودمان رسیدیم، دیدم همه‌جا اعلامیه زده‌شده و حتی جلوی در خانه ما اعلامیه زده بودند. ولی من بازهم نمی‌خواستم باور کنم که سیروس عزیز من مرده است. سیروس همیشه مهربان و بامحبت بود. ولی در این روزهای آخر، خیلی مهربان‌تر و بامحبت‌تر شده بود و هیچ‌وقت به من یا راستین در این مدت نه نگفت و هرگز بی‌احترامی و بی‌وفایی از سیروس ندیدم، به‌جز در این سفر آخری که بی‌وفایی کرد و مرا با خود نبرد. یک‌شب در اوایل عید همان سال سیروس روی تختخواب دراز کشیده بود و راستین هم پیش او بود. وقتی داخل اتاق رفتم دیدم که سیروس دارد درد دل می‌کند. او به پسرش می‌گفت: راستین جان، من یک ماه بیشتر مهمان شما نیستم.


خبر خوش برای کاربران پارس فوتبال: مشاهده هرگونه محتوایی اعم از خبر ، عکس و ویدئو برای کاربران پارس فوتبال نیم بها خواهد بود.

در اینجا در این باره بیشتر بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *