جان رابرتسون؛ جادویی زیر نقاب بیتفاوتی!
منبع : طرفداری
او نه شبیه ورزشکاران بود و نه مثل آنها زندگی میکرد؛ با قامتی کوتاه، ظاهری ژولیده و سیگاری که همیشه گوشه لب داشت. اما زیر این پوسته معمولی، نابغهای خفته بود که با پاهای هنرمندش، ناتینگهام فارست را از دسته دوم انگلیس به قله اروپا رساند. جان رابرتسون، مرد محبوب «برایان کلاف» و خالق افسانهایترین قهرمانیهای بریتانیا، در ۷۲ سالگی از زمین زندگی بیرون رفت تا دنیای فوتبال، یکی از خاصترین ستارههای نادیده گرفته شده تاریخ خود را از دست بدهد.
طرفداری | جان رابرتسون، اسطوره ناتینگهام فارست و تیم ملی اسکاتلند، در ۷۲ سالگی و در روز کریسمس درگذشت. رابرتسون از اعضای اصلی تیم حقیقتاً افسانهای ناتینگهام فارست بود که در دهههای ۷۰ و ۸۰ میلادی، زیر نظر برایان کلاف، قهرمان دسته اول انگلیس و دو بار فاتح جام باشگاههای اروپا شد.
او در فینال جام باشگاههای اروپا در سال ۱۹۷۹، سانتر معرکه گل قهرمانی ترور فرانسیس مقابل مالمو را ارسال کرد و یک سال بعد، خودش در فینال برابر هامبورگ نقش قهرمان را با گلی که به ثمر رساند، بر عهده گرفت. این وینگر اسکاتلندی ۲۸ بار پیراهن تیم ملی کشورش را پوشید و در طول دوران حرفهای خود که مجموعاً ۶۲۷ بازی را در بر میگرفت، چند سالی را نیز در دربی کانتی سپری کرد.
باشگاه فارست در بیانیهای اعلام کرد: «با اندوهی عمیق، درگذشت اسطوره ناتینگهام فارست و دوست عزیزمان، جان رابرتسون را اعلام میکنیم. او یکی از بزرگترین چهرههای تاریخ باشگاه بود. استعداد بیهمتا، فروتنی و وفاداری تزلزلناپذیر جان به ناتینگهام فارست، هرگز و به هیچوجه فراموش نخواهد شد.»

خوب به خاطر سپردیم چه نقشی داشت؛ تا امروز، شاید مدافع راست مالمو هنوز هم دقیقاً نداند چه روی داد. مرد چهارشانه، کوتاه قد، کمی خپل، اما سریع و زهردار با ظاهری معمولی در سمت چپ تیم ناتینگهام فارستِ برایان کلاف بازی میکرد؛ تلاشی نمیکرد پنهان کند قرار است چه کاری انجام دهد. او همیشه کار خودش را انجام میداد.
همانطور که رولند آندرسون در فینال مونیخ ۱۹۷۹ او را به سمت خط کنار زمین هدایت میکرد، قهرمان نامحتمل و حتی کمی بیمیلِ کلاف، شانهاش را پایین انداخت، نیممتر برای خودش جا باز کرد و توپی را با قوسی بینقص فرستاد روی سرِ ترور فرانسیس در تیر دوم. با همان صحنه، مهمترین جام تاریخ فارست و در واقع یکی از غیرمنتظرهترین و افسانهایترین قهرمانیهای فوتبال انگلیس به دست آمد.
فرانسیس، اولین بازیکن یک میلیون پوندی فوتبال بریتانیا، فقط چند ماهی بود به باشگاه پیوسته بود؛ اما همین مدت کافی بود تا او دقیقاً بداند رابرتسون قرار است چه کاری انجام دهد و کجا باید بایستد. فرانسیس و خیلی از بازیکنان آن دوران همیشه تأکید میکردند: «جان مثل یک مترونوم و زمانسنج، سانترهای خود را ارسال میکرد. مردم از گل معروف من حرف میزنند، اما واقعیت این است که همه چیز کار او بود. من فقط بخش سادهاش را انجام دادم. شاید خودش هیچوقت درست درک نکرد، اما لعنتی یک نابغه بود».
فرانسیس دو سال و نیم پیش از دنیا رفت و حالا رابرتسون هم به او و مربی خود، برایان کلاف، پیوسته است. هواداران فارست، به خصوص، معنای این زمانبندی را خوب میفهمند؛ برای آنها همیشه یک جنبه کمی آسمانی و ماورایی در مورد رابو (لقب رابرتسون) وجود داشت. رابرتسون یک سال بعد از آن لحظه جادویی در مونیخ، گل دومین قهرمانی اروپا را خودش به ثمر رساند و تیم کلاف با پیروزی برابر هامبورگِ کوین کیگان در برنابئوی مادرید، از عنوان قهرمانی خود دفاع کرد. اما همیشه همان صحنه دوازده ماه قبل در آلمان است که در ذهن فوتبالدوستان مانده است.

سفر فارست از دسته دوم قدیم به قله فوتبال اروپا کامل شده بود؛ سفری که انگار از هیچ ساخته شده بود، با بازیِ کسی که نمادِ تمام غیرممکنهای زیبا و افسانهای آن قصه بود. وقتی کلاف در سال ۱۹۷۵ وارد سیتیگراند شد، رابرتسون عملاً در لیست فروش باشگاه بود. او نه شبیه یک ورزشکار بود و نه مثل یک ورزشکار زندگی میکرد. سیگار میکشید، ظاهر ژولیدهای داشت و همیشه به نظر میرسید اضافه وزن دارد.
برداشت اولیه کلاف در کتاب خاطراتش، اصلاً نشان دهنده آینده درخشانی نبود. نه کشف زودهنگامِ استعدادی خارقالعاده در کار بود، نه جرقه یا انقلابی: «یک آدم ژولیده، ناآماده، بیانگیزه؛ واقعاً هدر دادن وقت بود». این یکی از توصیفهای رک و بیپرده همیشگی کلاف از او بود و واقعاً هم آن را جدی میگفت.
رابرتسون اما، توانایی بازی با هر دو پا را داشت؛ میتوانست بدون حرکت و در حالت ایستاده سانتر و پاسهای مرگبار بدهد و روند بازی را به شکلی غریزی و شهودی بخواند. او در گوش زمین، تبدیل شد به یک بازیساز و از این نظر، راهگشا و از پیشروهای پست خود بود. بازیکنی که ظاهرش دنیایی متفاوت با آنچه در میادین به رخ میکشید داشت و نمیتوانستی او را نادیده بگیری!
فارست و تمام موفقیتهایش زیر نظر کلاف، روی حس عمیق تیمیِ دستکم گرفته شده با اتحاد و همدلیای بنا شده بود که با پول نمیشد خرید؛ اما در دل همین ساختار و کنار چهرههای سختکوش و منضبطی مثل جان مک گاورن، فرانک کلارک و گری برتلز، برای نبوغ واقعی او جایی باز شده بود تا شکوفا شود.
قابل اشاره است، به تازگی در یک نظرسنجی میان هواداران فارست، رابرتسون به عنوان بهترین بازیکن تاریخ باشگاه انتخاب شد؛ و جالبتر اینکه هیچیک از اعضای «کلاب پنجشنبه شبها»، گروهی که هنوز هم در ناتینگهام دور هم جمع میشوند تا از خاطرات و شگفتیهایی که آفریدند با همدیگر گپی بزنند، هرگز با این نظرسنجی مخالفتی نداشتند.

مک گاورن درباره رابرتسون میگوید: «بهطور حتم از نظر ظاهر، شبیه جورج بست نبود، اما در تمام زمینهها به خوبیِ او بود. ما بدون او هرگز آن دو فینال جام باشگاههای اروپا را نمیبردیم. خیلی ساده بود: اگر میخواستی اتفاقی خلق کنی، باید هرچه زودتر توپ را به روبو میرساندی. او مرد مورد اعتماد ما و همه تیم بود و همه چیز از او آغاز میشد».
رابرتسون در لانارکشایر به دنیا آمده بود، ۲۸ بار پیراهن اسکاتلند را پوشید و در جام جهانی ۱۹۸۲ اسپانیا هم بازی کرد. او در سال ۱۹۸۱ یک گلِ پیروزیبخش به انگلیس زد؛ گلی که در سالهای بعد، با افتخار فراوان و بدون هیچ شرمی از آن یاد میکرد، چه در دوران درخشان مربیگریاش و چه بعدها، در بازنشستگیِ نه چندان خوشایندش.
در اسکاتلند خوب میدانستند چه گوهری در اختیار دارند. گریم سونس بزرگ یکبار، رابرتسون را «دستکم گرفته شدهترین فوتبالیست هر نسلی» توصیف کرده بود. اما در تمام این سالها، همیشه این حس وجود داشت که آن ظاهر معمولی و «آدم عادی» بودن هم بخشی از تمامی همان نمایش است. «شکم برآمدهای داشت، کفشهای صحرایی کهنه و داغون میپوشید و به ندرت میدیدی بدون سیگار باشد».

پس از دوران کوتاهی در دربی کانتی با ۷۲ بازی، رابرتسون در سال ۱۹۸۵ به سیتیگراند بازگشت و در فصل پایانیِ خود ۱۲ بار به میدان رفت، پیش از آنکه از باشگاه جدا شود. رابرتسون در تیم نوجوانان اسکاتلند بازی کرد و فقط با ۱۵ سال سن با ناتینگهام فارست قرارداد بست؛ و دو سال بعد، در ۱۷ سالگی برای نخستینبار پیراهن تیم بزرگسالان را پوشید.
فارست در سال ۱۹۷۲ از بالاترین سطح فوتبال انگلیس سقوط کرد. رابرتسون مدتی زیر نظر دیو مکی روزهای خوبی را گذراند، اما نزد سرمربی بعدی، آلن براون که پیش از کلاف هدایت تیم را بر عهده داشت، محبوبیتی نداشت. براون حتی تلاش کرد او را با رونی گلاوین از پارتیک تیستل معاوضه کند، اما این انتقال هیچوقت عملی نشد.
با این همه، در سال ۱۹۷۴ اتفاقی عجیب رخ داد: دان روی، سرمربی تازه منصوب شده تیم ملی انگلستان، نام رابرتسون را به اشتباه در فهرست ۹۰ بازیکنی گذاشت که برای یک اردوی آشنایی دعوت شده بودند. کلاف با شوخی تلخ و خاص خودش، به خاطر ظاهر رابرتسون او را «گدا و آواره» صدا میزد؛ اما همین گوش چپِ آرام و فروتن، برای جزئیترین نشانه تأیید از طرف مربیاش لحظه شماری میکرد. رابرتسون در زندگینامهاش در سال ۲۰۱۲ با عنوان «آواره تمامعیار» نوشت: «هر وقت آن مرد مرا تحسین میکرد، میتوانستم پشتک بزنم. روزی که دیگر برای او بازی نکردم، انگار حفرهای عظیم در زندگیام باز شد».
درخشش او با پیراهن فارست به حدی بود که پیش از آنکه حتی اولین بازی ملیاش را انجام دهد، به فهرست اسکاتلند برای جام جهانی ۱۹۷۸ دعوت شد. رابرتسون در ۲۸ بازی ملی، ۸ گل به ثمر رساند؛ از جمله گلی برابر نیوزیلند در جام جهانی ۱۹۸۲ و یک گلِ پیروزیبخش در ومبلی در سال ۱۹۸۱. پس از همان بازی در ومبلی، در حالیکه قرار شبانهای در کلاب «استرینگفلوز» با همتیمیاش در فارست و مهاجم تیم ملی انگلستان، تونی وودکاک گذاشته بود، سوار اتوبوس تیم انگلستان شد و با آنها به مرکز لندن رفت!
در سال ۱۹۸۲ بازی کردن برای کلاف به پایان رسید؛ زمانی که مذاکرات قرارداد جدید با فارست به کُندی پیش میرفت، او با امضای قرارداد با پیتر تیلور در دربی کانتی که داستان جدایی او و کلاف زبانزد خاص و عام بود، مربی و حامی قدیمیاش را شوکه کرد. این انتقال عملاً نقطه پایان رابطه از پیش سرد شده تیلور و کلاف بود. در این دوران به رابرتسون رسماً گفته شد هرگز در سیتیگراند جایی ندارد.
ذهن رابرتسون اما جای دیگری بود؛ در پیشفصل همان سال، نخستین فرزندش، جسیکا، با ناتوانی شدید به دنیا آمد و دل و روح او را از زمین فوتبال جدا کرد. در حالیکه فارست دوباره در اروپا میدرخشید، دربی در سراشیبی افتاد و در پایان فصل از دسته دوم سقوط کرد. سرانجام کلاف او را بخشید و در سال ۱۹۸۵ دوباره به خدمتش گرفت.
در ۳۳ سالگی، برخلاف انتظارش، هیچ پیشنهادی از باشگاههای لیگ دریافت نکرد و دوران کوتاه و ناموفقی را در اداره یک بار پشت سر گذاشت. زندگی پس از فوتبال برای رابرتسون آسان شروع نشد. او و همسر اولش، وارد نبردی حقوقی و طولانی با سیستم بهداشت ملی بریتانیا بر سر نحوه درمان دخترشان در هنگام تولد شدند. دختر آنها دچار فلج مغزی بود و قادر نبود ارتباط برقرار کند و سرانجام در ۱۳ سالگی از دنیا رفت. رابرتسون در کتاب خود اعتراف کرد که دخترش جسیکا باعث شد پدرش انسان مهربانتر و ملاحظهکارتری بشود.
سپس ازدواج و زندگیاش از هم پاشید و مدتی را روی کاناپه دوستانش و اینجا و آنجا میگذراند؛ اما دوستی قدیمی با همتیمی پیشین او در فارست، مارتین اونیل، ستون محکم و تکیهگاه روزهای سخت او بود. رابرتسون در نقش کمک مربی، دست راست مارتین اونیل، همبازی ایرلندی خود قرار گرفت: در وایکامب، نوریچ، لسترسیتی، سلتیک و استون ویلا.
در مربیگری هم سبک او کمابیش همان بود. اصلاً تغییری نکرده بود و دست فرمان و منش و ظاهر شلختهاش تقریباً بسان گذشتهها بود. او همچنان طوری به نظر میرسید که در محیط جا نیفتاده است و چهرهاش شبیه مردی بود که در حال انجام کاری ناجور گیر کرده و انگار غافلگیر، همین حالا مچش را سر کاری که نباید میکرد گرفتهاند، یا هر لحظه در شُرف گیر افتادن است.
اما در برابر هوش و پیچیدگی امروزیتر و شهری، عجیب و غریب و فوق تحلیلی اونیل، سادگی و سبکِ فوتبالیِ سر راست رابرتسون و غریزهٔ مدیریتش در برخورد با بازیکنان، نعمتی بیقیمت بود. بازیکنان دوستش داشتند و به حرفش گوش میدادند؛ اونیل هم همینطور!

در دوران بازی زیر دست کلاف، اونیل گاهی حرصش میگرفت وقتی میدید رابرتسون از خیلی چیزها قسر در میرود و کلاف ناباورانه چشمانش را میبندد، در حالی که خودش احساس میکرد با کوچکترین حرکت خطا، زیر تیغ نگاه منتقد و ابروی بالا رفته او قرار میگیرد. و رابرتسون؟ گویی تنها کسی بود که قوانین دیگری برای او نوشته شده بود.
در دنیای مربیگری، اونیل و رابرتسون هرگز ادعا نکردند مثل کلاف و تایلر هستند، و واقعاً هم نبودند. اما بینشان یک هماهنگی و ملودی آشنا وجود داشت؛ توازنی که نه میشود آن را ساخت، نه خرید و نه تقلید کرد.
اونیل حالا سوگوار از دست دادن دوست صمیمیاش خواهد بود. فارست و هوادارانش هم سنگینیِ غمِ بریدن یک طناب تنومند دیگر از تار و پود گذشته باشکوهشان را حس خواهند کرد. کلاف که حالا ۲۱ سال از رفتنش میگذرد، رابرتسون را «بهترین بازیکنی که در عمرش دیده» توصیف کرده بود. و سونس گفته بود: «او میتوانست برای هر تیمی در دنیا بازی کند؛ و منظورم واقعاً تیمهایی مثل رئال مادرید، بارسلونا یا بایرن مونیخ است».

فقط آدم خیلی شجاع و شاید ناآگاهی حاضر است با این حرفها مخالفت کند. هرچند این بحث همیشه باز میماند که آیا غیر از کلاف، کسی دیگر میتوانست واقعاً آن جادویی را که زیر نقاب بیتفاوتیِ رابرتسون پنهان بود بیرون بکشد یا خیر؛ بحثی که ارزشش را دارد، آن هم میان فوتبالدوستان آشنا به آن دوران که هنوز خط به خط آن را از حفظند! کلاف از مرد کوتاه قد و خپل و بیخیال و شلخته، یک «ستاره» ساخت.
رابرتسون و کلاف و فارست در تاریخ در هم تنیدهاند؛ مانند ناتینگهام و صنعت توریبافی در قرون ۱۸ و ۱۹، یا ناتینگهام و رابینهود در دوران جنگهای صلیبی، از هم جداییناپذیرند. یکی بدون دیگری، هرگز اینچنین نبود و چنین سرنوشتی پیدا نمیکرد و حتی به سایهای از آنچه امروز هست، شباهت نداشت!


تیم مطرح اروپایی به دنبال شکار ستاره محبوب هواداران استقلال
ناتینگهام باورش نمیشود: پس از ۳۰ سال مدعی شدند
خط و نشان ستاره اسکاتلند برای آلمان
کسر امتیاز از این تیم قطعی شد !
هم گروهی با آلمان به سود ماست !
برد آسان لیورپول در دیدار برابر ناتینگهام فارست









