بالا
ورود به حساب کاربری
ثبت نام کنید
ارسال این مطلب برای دوستان

خاطره شنیده نشده از ناصر حجازی در زمان تولد آتیلا

منصور رشیدی: ناصر حجازی در خواب نام آتیلا را صدا می زد؛ زمان تولد فرزندش همسرش ساعت 6 صبح تماس گرفت و او خواب بود!

نویسنده : پارس فوتبال دات کام
تعداد نظرات کاربران : ۰ نظر
تاریخ انتشار : چهارشنبه 26 آذر 1399 | 9:30
منصور رشیدی - ناصر حجازی

پیشکسوت باشگاه استقلال گفت: من و ناصر با اینکه رقیب بودیم ارتباط بسیار دوستانه‌ای داشتیم و در اکثر سفرها هم‌اتاقی هم بودیم و اتفاقاً همبازیان و مربیان ما از دیدن این ارتباط تعجب می‌کردند.

خبرگزاری فوتبال ایران پارس فوتبال دات کام :

منصور رشیدی پیشکسوت با سابقه استقلال در خصوص پیروزی مقابل شهرخودرو گفت:

«بابت برد استقلال بسیار خوشحالم و به همه تبریک می‌گویم. امیدوارم نتایج این تیم به همین صورت باشد و استقلال از نظر فنی نمایش بهتر و مقتدرانه‌تری ارائه کند. خدا را شکر در این بازی محمدرشید مظاهری بسیار خوش درخشید و اگر آن سیوها را نداشت، احتمال داشت نتیجه بازی تغییر پیدا کند. در نیمه اول استقلال خیلی خوب و منطقی بازی کرد ولی در نیمه دوم تیم ۱۰ نفره شهرخودرو عالی کار کرد و استقلال را تحت فشار گذاشت. درحالی که خیلی از بازیکنان این تیم از نظر سابقه و کیفیت قابل قیاس با بازیکنان تیم ما نبودند. خوشحال شدم دیدم رشید مظاهری لباسی به تن کرده که شباهت زیادی به لباس مورد علاقه ناصر حجازی در زمان دروازه‌بانی از سنگر استقلال و تیم ملی ایران داشت.»

رفیق و رقیب ناصر حجازی در دوره بازیگری ادامه داد:

«من و ناصر با اینکه رقیب بودیم ارتباط بسیار دوستانه‌ای داشتیم و در اکثر سفرها هم‌اتاقی هم بودیم و اتفاقاً همبازیان و مربیان ما از دیدن این ارتباط تعجب می‌کردند. قبل از بازی‌های جام ملت‌های آسیا در سال ۱۹۷۶ که حشمت مهاجرانی سرمربی تیم ملی شده بود، من سر موضوعی ناراحت شدم و به حشمت خان پیغام دادم روی من حساب نکن و به اردو نمی‌آیم، چند روز بعد در خانه‌ام را زدند؛ چون در آن سال‌ها خانه کمتر کسی تلفن داشت و موبایل هم هنوز اختراع نشده بود. دیدم مرحوم مصطفی الهی آمد داخل و گفت ساک ورزشی‌ات را بردار برویم، گفتم کجا؟، گفت باید برویم، چانه نزن و نپرس کجا! خلاصه حرکت کرد و رفتیم جلوی بیمارستان (مکث) فکر کنم رفتیم خیابان قائم‌مقام. رفتم جلوی آسانسور که خدابیامرز مصطفی الهی گفت منصور نیازی به سانسور نیست باید برویم طبقه اول. پشت‌سرش حرکت کردم در اتاق را باز کرد، دیدم حشمت مهاجرانی نشسته و کیهان ورزشی می‌خواند. سلام کردم. حشمت‌خان سرش را بالا گرفت و در جواب گفت سلام و زهرمار! سراغی از رفقایت نمی‌گیری؟ پاسخ دادم من مخلص همه رفقایم هستم چطور مگر؟ با چشمانش به پشت‌سرم اشاره کرد، برگشتم دیدم ناصر روی تخت دراز کشیده و مشغول خندیدن است، در واقع از آن نحوه سلام و زهرمار حشمت خان خنده‌اش گرفته بود. سریع رفتم بالای سرش و دیده‌بوسی انجام دادیم. پرسیدم ناصر چرا روی تخت دراز کشیده‌ای؟ جواب داد آپاندیس من اوت کرده و فردا عملم می‌کنند. حشمت خان رشته‌کلام را در دست گرفت و گفت منصور با مصطفی الهی برو داودیه اردو، من خودم می‌آیم. حشمت خان روان‌شناس بود، من به دستور ایشان به اردوی تیم ملی رفتم. دو هفته بعد مسابقات آغاز و تیم ملی ایران قهرمان جام ملت‌های آسیا شد، با ۱۳ گل زده و صفر گل خورده. اتفاقاً ناصر بعد از جراحی به ما سر می‌زد و به من بابت گل نخوردن تبریک می‌گفت و روحیه می‌داد. متأسفانه الان دروازه‌بان‌ها نه تنها چنین ارتباطی ندارند، بلکه برای یکدیگر مشکل هم درست می‌کند.»

رشیدی در ادامه گفت:

«سال ۵۳ در اردوی تیم ملی با ناصر هم‌اتاقی بودیم و فقط در آن اردو از ناصر گلایه می‌کردم! چون در خواب نام آتیلا را صدا می‌زد و من مدام از خواب می‌پریدم و می‌دیدم خود ناصر خواب است و هی می‌گوید آتیلا، آتیلا، آتیلا! هر روز صبح به او می‌گفتم دیشب سه بار، چهار بار مرا با آتیلا، آتیلا گفتن از خواب پراندی. اتفاقاً در همان اردو بودیم که ساعت ۶ صبح تلفن اتاق زنگ خورد، خود ناصر که ماشاالله در خواب عمیق بود، من گوشی را برداشتم و درست در خاطرم هست همسر آقای حجازی گفت سلام آقای رشیدی لطفاً وقتی ناصر بیدار شد به او بگویید که آتیلا متولد شد. وقتی تبریک گفتم و خواستم صبر کند تا ناصر را بیدار کنم، همسرش گفت اجازه بدهید خودش بیدار بشود. خلاصه بعد از اینکه تلفن قطع شد با خوشحالی و شوخ‌طبعی ناصر را در خواب تکان دادم تا چشمانش را باز کرد، گفتم تو مرا با آتیلای به دنیا نیامده‌ات کشتی پاشو باباجان آتیلایت به دنیا آمد. خدا رحمتش کند مثل موشک از تخت به هوا بلند شد و بالا و پایین می‌پرید و از من خواست به اوفارل سرمربی تیم بگویم و با زیرپوش داشت از اتاق خارج می‌شد که صدایش زدم و گفتم مستر حجازی با این لباس می‌خواهی بروی بیمارستان؟ به خودش نگاه کرد و مثل برق لباس‌هایش را پوشید، کراواتش را زد و رفت. وقتی تمرین شروع شد رفتم به اوفارل گفتم حجازی صاحب (بیبی) شد. زبان من مثل ناصر خوب نبود و اوفارل که فهمیده بود منظورم چیست، حسابی از نحوه انگلیسی صحبت کردنم می‌خندید. غروب ناصر با ۵ جعبه شیرینی به اردو برگشت و از من پرسید به اوفارل چه گفتی؟ برایش تعریف کردم و حسابی به خنده افتاد و گفت عجب گندی زدی به زبان انگلیسی! (خنده)، باور کنید ناصر خیلی زود از دنیا رفت. دلم برایش همیشه تنگ می‌شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload the CAPTCHA.